.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۳۷۳→
چشمام وبستم و دوباره عطرش و بوکشیدم...
دلم برات تنگ شده...درسته بوکشیدن عطرت بهم فرصت نفس کشیدن میده اما دلتنگیم وکه رفع نمی کنه...خودت باید بیای!...خودت باید برگردی تا دلم دست از سرم برداره!ارسلان...چرا برنمی گردی؟!
قطره اشک دیگه ای ازچشمام جاری شد...
صدای زنگ گوشیم من واز فکربیرون کشید...چشم باز کردم ومثل وحشیا گوشیم وازجیبم بیرون آوردم.خیره شدم به صفحه اش...
بادیدن شماره ارسلان،ازخوشحالی جیغی زدم ودستی به چشمام کشیدم...تک سرفه ای کردم تا صدام صاف بشه!...
باصدایی که شوق وذوق توش موج میزد،جواب دادم:
- سلام!
صدای دوست داشتنی وخوش آهنگش به گوشم خورد:
- به به!سلام دیاناخانوم...
چقدر دلم برای صداش تنگ شده بود!...
ارسلان ادامه داد:
- خوبی
با این حرفش بغض توی گلوم دوباره جون گرفت...
انتظار داره خوب باشم؟...اصلت می تونم با وجود این همه دلتنگی وتنهایی خوب باشم؟... دلم می خواست دادبزنم وبگم خوب نیستم...می خواستم بزنم زیرگریه وبلندبلند گریه کنم تا هق هق گریه هام به گوشش برسه اما...بازهم غرورم بهم اجازه ندادکه حرف دلم وبزنم...خنده مصنوعی سردادم وگفتم:خوبه خوبم!...
بالحن دلخوری گفت:مثل اینکه بدون من خیلی بهت خوش می گذره ها!...
بغض گلوم وچنگ انداخت...به هرسختی بود،قورتش دادم.
خوش میگذره؟بدون تو؟...کاش بدون توخوش می گذشت...کاش انقدر وابسته ودلتنگت نبودم...کاش انقدر برام مهم نبودی...اون موقع شاید بهم خوش می گذشت!
ودوباره خنده مصنوعی ودروغ های مکررم:
- آره خوش میگذره ولی اگه بودی بیشتر خوش میگذشت!...توخوبی؟دیگه سرفه نمی کنی...بهتر شدی نه؟
دلم برات تنگ شده...درسته بوکشیدن عطرت بهم فرصت نفس کشیدن میده اما دلتنگیم وکه رفع نمی کنه...خودت باید بیای!...خودت باید برگردی تا دلم دست از سرم برداره!ارسلان...چرا برنمی گردی؟!
قطره اشک دیگه ای ازچشمام جاری شد...
صدای زنگ گوشیم من واز فکربیرون کشید...چشم باز کردم ومثل وحشیا گوشیم وازجیبم بیرون آوردم.خیره شدم به صفحه اش...
بادیدن شماره ارسلان،ازخوشحالی جیغی زدم ودستی به چشمام کشیدم...تک سرفه ای کردم تا صدام صاف بشه!...
باصدایی که شوق وذوق توش موج میزد،جواب دادم:
- سلام!
صدای دوست داشتنی وخوش آهنگش به گوشم خورد:
- به به!سلام دیاناخانوم...
چقدر دلم برای صداش تنگ شده بود!...
ارسلان ادامه داد:
- خوبی
با این حرفش بغض توی گلوم دوباره جون گرفت...
انتظار داره خوب باشم؟...اصلت می تونم با وجود این همه دلتنگی وتنهایی خوب باشم؟... دلم می خواست دادبزنم وبگم خوب نیستم...می خواستم بزنم زیرگریه وبلندبلند گریه کنم تا هق هق گریه هام به گوشش برسه اما...بازهم غرورم بهم اجازه ندادکه حرف دلم وبزنم...خنده مصنوعی سردادم وگفتم:خوبه خوبم!...
بالحن دلخوری گفت:مثل اینکه بدون من خیلی بهت خوش می گذره ها!...
بغض گلوم وچنگ انداخت...به هرسختی بود،قورتش دادم.
خوش میگذره؟بدون تو؟...کاش بدون توخوش می گذشت...کاش انقدر وابسته ودلتنگت نبودم...کاش انقدر برام مهم نبودی...اون موقع شاید بهم خوش می گذشت!
ودوباره خنده مصنوعی ودروغ های مکررم:
- آره خوش میگذره ولی اگه بودی بیشتر خوش میگذشت!...توخوبی؟دیگه سرفه نمی کنی...بهتر شدی نه؟
۲۳.۹k
۲۴ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.